پری ها ، دلنوشته های یک دختر
دلنوشته هایی برای زنان و دختران ، اشعار عاشقانه و مطالبی برای دختران 
نويسندگان

امروز دوستم بهم گفت با همین فرمون پیش بری دیگه وبت بازدیدش  صفر میشه ! منم گفتم ،خب چه کار کنم وقتی نوشتنم نمیاد .گفت ،خب همینو بنویس. گفتم ،اخه چی بنویسم؟ بنویسم نوشتنم نمیاد؟

اینکه میشه دو خط ، بقیه اش و چه کار کنم؟ دلم میخواست اون لحظه روبروش بودم و چهره اش و می دیدم . که داره لبخند می زنه یا اخم میکنه . مطمئنا اخم نمیکنه چون اصلا ادم اخمویی نیست پس بیایید وانمود کنم لبخند زده

که من از دست این دختر چه کار کنم که دست از سختگیری و سخت نوشتن برداره و شروع کنه به نوشتن. دیگه باید چه طوری به نوشتن تشویقش کنم ؟ من بگم؟ برام پاستیل بخر اخه من پاستیل دوست دارم .

خخخخ ( خنده ) اگه طرز نوشتن خنده رو ببینه میگه نکنه دگمه (خ ) روی کیبردت گیر کرده که چند بار تکرارش کردی!!!  میگم ، نخیر. این یعنی خنده . خلاصه که دوستم و خیلی اذیت می کنم ولی هیچوقت از این آزارهای من شکایت نمیکنه

البته از نظر من آزار هست ولی از نظر اون اینطور نیست. بازم رفتیم سر زاویه دید که من هنوز موندم چطوری می شه خیلی از برخوردها و رفتارهای اطرافیان رو برای خودمون آزار و ناراحتی تلقی نکنیم و این بر میگرده به

نحوه برداشت ما از برخوردهایی که اطرافیانمون دارند. مثلا امروز تولد دوستم بود و به خاطر تولدش دل و زدیم به دریا و برای نهار رفتیم بیرون. طبقه نهم یه پاساژ ،که جاتون خالی خیلی هم خوش گذشت و کلی هم خندیدیم

با کلی التماس از رستوران خواستیم برامون چند دقیقه اهنگ شاد بزارن تا بتونیم کیکی که برای تولد دوستم سورپرایز کردیم بهش بدیم. خلاصه که بعد از کلی خندیدن و عکس گرفتن و شوک شدن از بابت خبر با فرمون مستقیم 

برای وب از رستوران امدیم . بیرون که یکی از دوستان پیشنهاد داد یه چرخی در طبقات پائینی پاساژ بزنیم بقیه هم قبول کردن و راه افتادیم . بین راه یکی از بچه ها به عمد توجه خاصی به یکی دیگه از دوستام داشت

و به طور خاص اونو از بقیه جدا میکرد علتش خیلی قدیمیه و در مقال نمی گنجد. فقط می خواستم به این موضوع اشاره کنم که اولش از نوع رفتارش که توی اون بین من چند بار مخاطب قرارش دادم و او توجهی نکرد

 من اولش فکر کردم متوجه نشده ولی بعدش کاملا برام واضح شد که متوجه شده و به روی خودش نیاورده. شاید میخواسته  منو نادیده بگیره  ولی واقعا از ته دلم ازش ناراحت نشدم پیش خودم گفتم شاید با این رفتارش

دلیلی برای خودش داره . شاید واقعا قصدش آزار رسوندن نباشه حتی اگر هم این نیت و داشته باشه می تونم من هم این رفتار و نادیده بگیرم و ناراحت نشم و یک روز خوبی و که با دوستانم داشتم و خراب نکنم .

پس رسیدیم به زاویه دید که میشه از یه جهت دیگه به رفتارها ، برخوردها، واکنش ها نگاه کرد. خوشحالم که امروز رو به خاطر یه برداشت اشتباه ، برای خودم خراب نکردم.


برچسب‌ها: تولد کیک خنده آزار توجه واکنش
[ یک شنبه 16 شهريور 1399 ] [ ] [ پری ها ]

 

گاهی در زمان حال خاطراتی برای ما رقم میخورد که شاید در اون لحظه برای ما خوشایند نباشند باعث ناراحتی و غم و یا حتی عصبانیت ما بشوند، ولی در آینده چه بسا به اون خاطره بخندیم که ای بابا چرا من اینجا ناراحت شدم.

اینکه خیلی خنده دار بود و یا چرا من عصبانی شدم اینکه خیلی جالب بود .یادمه در سفر برگشت از شیراز با هواپیما برگشتیم بماند که کلی توی فرودگاه شیراز به خاطر تأخیر پرواز معطل شدیم از بس به خاطر اون وقفه عصبانی شدیم

که رفتیم گیت و کلی غر زدیم و ابراز ناراحتی کردیم که چرا این همه آدمو این همه وقت معطل کردن .بعد از چهار ساعت اعلام کردن که هواپیما آماده پروازه و ما بار و بندیلامونو جمع کردیم که بریم سوار هواپیما بشیم و به قول معروف بپریم .

خلاصه اینکه سوار شدیم و روی صندلی هامون مستقر شدیم و اداب آموزش قبل از پرواز: بستن کمربند ،استفاده از ماسک تنفس و نشان دادن درهای خروجی هواهپیما توسط مهماندار انجام شد. همینکه هواپیما حرکت کرد و خلبان محترم تیک آف و انجام دادند

انگار یه چیزی از اعماق وجود من کنده شد و از ته معده ام با شدت هر چه تمام به سمت بالا هجوم آورد گوشام کیپ شد و انگار هواپیما یه وزنه سنگین شد روی قفسه سینه ام تنها کاری که کردم زدم به پهلوی دوستم که کنارم بود

و داشت با یکی دیگه از بچه ها حرف می زد،حواسش به من نبود. برگشت نگاهم کرد گفت: هان چیه ؟ انگار از یک کنفرانس مهم خبری کشوندمش بیرون ، گفتم حالم بده انگار میخوام بالا بیارم هول کرد و به جای اینکه از پشتی صندلی جلوش یه پاکت به من بده یهو برگشت

سمت دوستانمون و گفت بچه ها یه پاکت بدید پری حالش داره بهم میخوره . کمتر از دو دقیقه کلی پاکت بود که به سمت صندلی ما دست به دست رسید. بماند که گلاب به روتون من حالم بهم خورد و کمی بهتر شدم .

اون موقع که حالم بد بود کلی خجالت کشیدم چون کل هواپیما فهمیدند که من حالم بده و تا یک ربع از صندلی های جلویی و پشت سرمون صدا می زدند که حال دوستتون خوب شد؟ و دوستای نامرد من فقط می خندیدن

اون خاطره برای من اون روز خیلی ناراحت کننده و تقریبا باعث خجالتم شد . ولی بعدها که یادش می افتادم فقط می خندیدم و دوستان من که اینجا حقشونه بهشون بگم خل و چل ، تمام مدت پرواز ادای من و در می آوردن و می خندیدن

خلاصه که باعث شادی روان مسافرای پرواز شیراز تهران شدیم . اما یه سری از خاطرات که به نظرمون در آینده فوق العاده زیبا ،شیرین و به یاد موندنی میشوند  چه بسا در آینده اونقدر تلخ می شوند که مزه زهرش و میتونیم روی زبان حس کنیم.

به قول دوستم درکنار عزیزانی باشی که بعدها ممکنه دیگر کنارت نباشند و با دیدن عکسشون غممون بگیره و یا عاشق کسی بشویم که بعدها ممکنه دیگر در زندگی ما وجود نداشته باشند. دیدن مکانی ، شنیدن موزیکی ، عطر گلی

یا هر چیزه دیگه ای که در زمان خودش باعث خوشحالی و شعف ما از در کنار بودن شخصی بوده در آینده ممکنه یادآوریشون دردناک باشند .


باید یاد بگیریم تا وقتی از عشق و علاقه کسی مطمئن نشدیم با اون خاطره ای نسازیم چرا که تاوان خاطرات ، جنون و درد جانکاه است.

خاطرات خیلی عجیب هستند
گاهی اوقات می خندم به روزهایی که گریه کردم
و گاهی گریه می کنم به یاد روزهایی که می خندیدم 

 


برچسب‌ها: خاطره تلخ خاطره شیرین خنده گریه عشق
[ سه شنبه 6 خرداد 1399 ] [ ] [ پری ها ]

سلاااااام. پنجشنبه شبتون بخیر و خوشی

 دلم برای سفر تنگ شده ، همیشه توی این فصل با دوستام می نشستیم و می گفتیم: خب ، کجا بریم ؟ بعد از کلی پیشنهاد تصمیم می گرفتیم و ظرف مدت چند ساعت آماده سفر می شدیم . معمولا دخترا وقتی قراره جایی برن چند روز طول می کشه سر اینکه کجا برن به توافق برسن . بعدش تازه پروسه اینکه چی با خودشون ببرند که در سفر بتونند بپوشن شروع میشه. خلاصه تازه وقتی تصمیم میگیرن چی بپوشن یهو پشمیون می شن و مسافرت و کنسل میکنند. اما خوبی دارودسته دوستای من اینه در عرض یک روز تصمیم می گیریم و بار سفر می بندیم و فرداش توی مسیر هستیم. کلا بچه های پایه ای هستن و خوش سفر. از اول سفر می خندیم تا وقتی برگردیم. منم راننده شون هستم ، با چی میریم ؟؟ همون پرادوی آلبالویی رنگ، گاهی هم دو ماشینه می ریم. ولی خب پایه ثابت ، دختره البالویی هست که تقریبا بیشتر شهرهای ایران و رفته . یهو یاد چند تا خاطره افتادم که یکیش خیلی خنده داره .

یه بار دم غروب تصمیم گرفتیم بریم کلاردشت و فردا صبحش ساعت 7 جاده چالوس بودیم . هوا نیمه ابری بود وسطای راه بارون قشنگی باریدن گرفت .توی سرازیری جاده ، بین کوه ها ، نم نم بارون روی شیشه ماشین ، یه اهنگ قدیمی از نوش آفرین که می خوند :  گل هم گل افتاب گردون می ترسه دلم از بارون یارب تو شب مهتابی لیلا رو نگیر از مجنون ...

تکه های ابری که به زور خودشونو جلوی نور خورشید گرفتن تا مانع رسیدن انوار رنگیش به روی مسافرای توی راه بشه و با قطره های بارون سحرانگیزشون حواس راننده ها رو پرت می کنند. آبشارهای کوچیکی که به خاطر بارش بارون از کوه های وسط جاده میریزن و ماشینها مثل یه بچه بازیگوش از زیرشون رد میشن و اونها رو به اطراف پراکنده میکنند. سرازیری ها و سربالایی هایی که با کوه و درخت پوشیده شدن و چشمو نوازش می دادن. گاهی دلم میخواست جاده مثل ادامس خرسی کش بیاد . ولی خب نمیشه ثابت و بی حرکت بود و باید بری تا به مقصد برسی.

 خلاصه بعداز ظهر رسیدیم یه جای با صفا و دنج وسایل و گذاشتیم توی خونه که یکی از بچه ها پیشنهاد داد بریم شهر چالوس منزل برادرش . خب وقتی دوستای پایه داشته باشی مسلما نه نمی شنوی ما هم راه افتادیم رفتیم چالوس . دم غروب کنار دریا بادی که لای موهات می وزه و روحتو از تنت پرت میکنه به دورترین جایی که ذهنت قدرتش می رسه ولی پاهات لای ماسه های ساحل می مونه و انگشتای پاتو غلغلک می ده  حال خوشایندی بود که دلم میخواست همونطور بمونه.  کنار ما یه خانواده بساط پهن کرده بودن با قابلمه بزرگ آش رشته. از 7صبح توی راه بودیم و وقتی رسیدیم یه نهار سرپایی خورده بودیم بوی آش شامه رو نوازش میداد انگار اون خونواده می دونستن ماچقدر هوس آش کردیم با چند تا کاسه آش اومدن به سمت ما . چه شود... کنار دریا ، نسیم خنک ، بوی آش . جاتون خالی آش و زدیم به بدن و بعداز تشکر از اون خانواده راه افتادیم به سمت کلاردشت. خلاصه که ساعت حدودای دوازده رسیدیم ، صاحب مجتمع درب وردی و بسته بود. بچه ها گفتن بوق بزن گفتم نصفه شبه بقیه از خواب بیدار میشن . بنده خدا صاحب مجتمع متوجه حضور ما پشت در شد و اومد در و باز کرد. وقتی داشتم از کنارشون رد میشدم یهو ناخواسته دستم رفت روی بوق و به عنوان تشکر یه بوق زدم. صدای بوق دختر آلبالویی چنان توی محوطه پیچید که بنده خدا پرید هوا و پشت سرش ما از خنده منفجر شدیم. حالا دوستام مگه می تونند از ماشین پیاده بشن به من می خندیدن که قبلترش ازم خواسته بودن بوق بزنم و من به خاطر دیروقت بودن قبول نکرده بودم و حالا برای باز کردن در ، خودم بوق زده بودم . از شدت خنده نمی تونستیم راه بریم و به زور جلوی خودمونو گرفته بودیم که صدامون در نیاد تا رفتیم توی خونه پشت در خونه هر کی یه طرف ولو شد. اون شب اونقدر خندیدیم که به گفتن اللهم لا تمقتنی گفتن افتادیم . این دعا رو یکی از دوستانمون همیشه وقتی خیلی می خندید می گفت و یه جورایی به ماهم سرایت کرده بود.

گاهی یادآوری یه خاطره دور و کوچیک اونقدر حال ادمو خوب میکنه که یادمون می ره خیلی وقت پیش اتفاق افتاده و دوباره همون حال و خنده رو روی لب آدم میاره .

 

حال دلتون با خاطره ای دور و کوچیک خووووووب


برچسب‌ها: شمال چالوس سفر بارون نوش افرین کلاردشت خنده شیطنت دریا آش خاطره
[ پنج شنبه 28 فروردين 1399 ] [ ] [ پری ها ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 24 صفحه بعد
.: Weblog Themes By موفقیت , انگیزه و علاقه در کسب درآمد :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ پری ها، ویژه دختران و زنان ایران زمین خوش آمدید
لینک های مفید
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 165
بازدید کل : 8055
تعداد مطالب : 116
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1